زندگی و میراث تئودور هرتسل | پدر بنیانگذار صهیونیسم که بود؟
رویداد۲۴| علی نوربخش: تئودور هرتسل را میتوان بنیانگذار صهیونیسم دانست. هرتسل در آثار خود از لزوم تاسیس یک حکومت یهودی دفاع کرد، چرا که آن را تنها چاره برای معضل یهودیستیزی و آوارگی یهودیان در اروپا میدانست. آثار وی بسیاری از یهودیان را تحت تاثیر قرار داد و هرتسل با تلاشهای نظری و عملیاش تاثیر عمیقی بر سرنوشت یهودیان جهان گذاشت. او در جملهای مهم نوشت: «ما صادقانه در همهجا تلاش کردیم که در جوامع ملیای که در آنها زندگی میکنیم ادغام شویم، و تنها خواهان حفظ ایمان پدرانمان بودیم، اما این به ما اجازه داده نشد.»
سالهای نخستین زندگی
تئودور هرتسل در دوم ماه مه ۱۸۶۰ در امپراتوری اتریش-مجارستان و در خانوادهای یهودیتبار به دنیا آمد. خانواده او غیرمذهبی بودند و به شدت تحت تاثیر فرهنگ و ادبیات آلمانی قرار داشتند. هرتسل از دوران کودکی به ادبیات و علوم انسانی علاقهمند شد و در سن ۱۸ سالگی برای تحصیل در رشته حقوق به وین رفت. وی مدتی در شهر وین به عنوان وکیل مشغول به کار شد، اما بهزودی دریافت که علاقه واقعیاش در حوزه ادبیات و روزنامهنگاری است.
نخستین مواجهه جدی هرتسل با مسئله یهودیستیزی در دوران تحصیل وی رخ داد. هرتسل در این دوران به انجمن دانشجویی ملیگرایان آلمانی پیوست، اما به دلیل گسترش یهودیستیزی در فضای دانشگاهها، از آن انجمن اخراج شد. پس از این تجربه، مسئله یهودیستیزی برای هرتسل مطرح شد، اما در این دوران اولاً یهودیستیزی برای وی فقط یک مسئله در کنار مسائل دیگر اجتماعی بود، و ثانیاً هزتسل نیز به پیروی از اغلب یهودیان آن دوران از «نظریه ادغام» یهودیان در جوامع میزبان دفاع میکرد و ابداً سخنی از تشکیل حکومت یهودی نمیزد. برای درک نوآوری خاص هرتسل، ابتدا باید بدانیم «ادغامگرایی» چیست و چگونه هرتسل «صهیونیسم» را دربرابر آن مطرح کرد.
زمینه و زمانه ظهور صهیونیسم
در قرن نوزدهم میلادی پدیده یهودیستیزی در سراسر اروپا اوج گرفته بود و یهودیها در کشورهای مختلف اروپایی، به ویژه در روسیه، مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند. این وضعیت در دهههای پایانی قرن نوزدهم به قدری وخیم شد که روشنفکران و نخبگان یهودی، و گاهی غیریهودی، را به صرافت چارهاندیشی انداخت.
طبق آموزههای کتاب مقدس، رهایی یهودیان به دست خودشان باطل است و آنها «خود» نمیتوانند به رهایی دست یابند و نباید برای آن تلاش کنند؛ بلکه باید در انتظار ظهور منجی قوم یهود باشند، امری که منوط به اراده خداوند است. به همین دلیل تا اوایل قرن بیستم و تا پیش از آغاز فعالیتهای تئودور هرتسل، اغلب یهودیان کنش سیاسی یا تشکیل حکومت یهودی را نهی میکردند و در عوض از لزوم ادغامشدن یهودیان در جوامع میزبان دفاع میکردند.
بسیاری از یهودیان تلاش میکردند در جوامع میزبان خود ادغام شوند و امیدوار بودند که با پذیرش فرهنگ، زبان، و ارزشهای ملی کشورهایی که در آن زندگی میکنند، تبعیضات اجتماعی و سیاسی علیه خود را رفع کنند. این گروه که از آنها با عنوان «ادغامگرایان» یاد میشود، اغلب تحت تاثیر افکار لئون پینکسر، متفکر و پزشک معروف یهودی بودند. پینکسر به آموزههای دینی باور نداشت و فردی کاملا سکولار بود. وی اعتقاد داشت برای حل مسئله یهود باید آموزه بنیادین آن را، که عبارت باشد از اعتقاد به برگزیده بودن قوم یهود، انکار کرد و به حقوق شهروندی مدرن، یعنی باور به مساوات تمام شهروندان، روی آورد. پینکسر میگفت یهودیان در دامان ملتهای میزبانشان به راستی عنصری ناهمگون هستند و یهودیان با دعوی «قوم برگزیده»، در معرض نفرت عمومی قرار گرفته اند. از این رو یگانه راه حل این است که یهودیان نیز به ملتی مانند دیگر ملتها تبدیل شوند: «مسئله این است که به رنجوری مزمن قوم خود پایان دهیم و برای این منظور سکولاریسم که به همه شهروندان، جدای از مذهب و نژاد آنها، حقوق برابر میدهد بهترین راه است.»
آنچه در این مسیر باعث امیدواری یهودیان بود و آنها را بر عقیده ادغامگرایی راسخ میکرد، وعدههایی بود که از سوی جنبشهای لیبرال و مدرن مطرح میشد. اما در سالهای پایانی قرن نوزدهم، امیدها و دلبستگی یهودیان به وعدههای مدرنیته بر باد رفت و «آموزه ادغام» شکست خورد. صهیونیسم پاسخی بود به بحران ناشی از این شکست.
شکست راهحل ادغام
با وجود تلاشهای متعددی که یهودیان برای ادغام انجام دادند، از اواخر قرن نوزدهم میلادی امواج جدیدی از یهودیستیزی در اروپا آغاز شد. در انواع جدید یهودیستیزی، یهودیان را دیگر نه فقط یک اقلیت مذهبی، بلکه بهعنوان تهدیدی اجتماعی و اقتصادی قلمداد میکردند. یهودستیزی در اروپای شرقی، بهویژه در امپراتوری روسیه و به شکل پوگرومها (حملات خشونتآمیز گروهی علیه یهودیان) شدت یافت. حتی در اروپای غربی و کشورهایی مانند فرانسه و آلمان، پروژه ادغام بهطور کامل تحقق نیافت و این امر بسیاری را نسبت به کارایی ایده ادغام به شک انداخت. اما آن ضربهای که عملا به ایده ادغام پایان داد عبارت بود از «ماجرای دریفوس».
ماجرای دریفوس و تحول هرتسل
تئودور هرتسل در سالهای ابتدایی فعالیت خود، مانند اغلب یهودیان، از ایده «ادغام» هواداری میکرد. هرتسل فردی کاملا سکولار بود که که چیز زیادی درباره محتویات دین یهود نمیدانست. درواقع مواجهه او با یهودیستیزی مسئلهای اجتماعی بود و نه دینی. هرتسل حتی منتقد شیوه زیست یهودیان بود و بارها با این اتهام روبرو شد که در انتقاداتش تا حد زیادی با «یهودیستیزان» همصدا شده است. در یادداشتهای روزانه هرتسل چنین جملاتی فراوانند: «من یهودیستیزی را درک میکنم. ما یهودیان خود را مانند جسمی خارجی وسط ملتهای مختلف حفظ کردهایم. گرچه خودمان مقصر آن نیستیم چرا که فشارها شخصیتمان را خراب کردهاند و این باید با فشارهای دیگری دوباره درست شود.» هرتسل حتی پیشنهاد کرده بود که مسئله یهود را میتوان با گرویدن جمعی یهودیان به مسیحیت حل کرد. اما مشاهدهٔ ماجرای دریفوس، دگرگونی دامنهداری در عقاید هرتسل ایجاد کرد.
آلفرد دریفوس یک شهروند فرانسوی یهودیتبار بود که در ارتش فرانسه خدمت میکرد و در سال ۱۸۹۴ به ناحق متهم به جاسوسی برای آلمان شد. علیرغم اینکه بیگناهی دریفوس به اثبات رسیده بود، مقامات از آزاد کردن وی سر باز زدند و همزمان موجی از یهودیستیزی در فرانسه آغاز شد. تئودور هرتسل در این ایام به عنوان روزنامهنگار در پاریس بود و اتفاقات را با دقت مشاهده و گزارش میکرد. در واقع مهمترین نقطه عطف زندگی هرتسل همین مواجهه بیواسطه با یهودیستیزی ساختاری در کشور فرانسه بود.
بیشتر بخوانید: اختلاف تاریخی مسیحیان با یهودیان بر سر چیست؟
پس از این ماجرا، هرتسل امید خود را به «لیبرالیسم و وعدههای روشنگری» از دست داد و به این نتیجه رسیدند که تلاش برای ادغام در جوامع میزبان، نمیتواند مشکل یهودیستیزی و تبعیضهای موجود را حل کند و یهودیان باید بهجای تلاش برای ادغام شدن در جوامعی که آنها را نمیپذیرند، به دنبال تشکیل حکومتی مستقل برای خود باشند. هرتسل عقاید خود را در سال ۱۸۹۶ و در کتاب معروف «دولت یهود» و ارائه کرده و اعلام کرد: «تنها راهحل برای پایان دادن به رنج یهودیان، ایجاد یک دولت یهودی مستقل است.»
اولین کنگره صهیونیستی
هرتسل در سال ۱۸۹۷، نخستین کنگره صهیونیستی را در شهر بازل سوئیس برگزار کرد. در این کنگره، پایهگذاری رسمی جنبش صهیونیسم اعلام، و هدف این جنبش بهطور رسمی چنین بیان شد: «ایجاد یک خانه ملی برای یهودیان در فلسطین با حمایت بینالمللی.» این کنگره در عمل برای نخستین بار نمایندگان مهم یهودیان پراکنده اروپا (دیاسپورا) را با این هدف گرد هم آورد که برای یهودیت دولتی ملی را پایهگذاری کنند. البته از تعبیر «دولت» خودداری شد و به جای آن از اصطلاح «خانه» استفاده شد که حساسیت کمتری بر میانگیخت و قرار بود از طریق توافقات بینالمللی این «خانه» تضمین شود.
ظهور تناقض بنیادین
جالب است که بدانیم صهیونیستها همزمان با این وقایع، اعلامیههای متعددی منتشر کرده و همواره از «مستعمرهسازی» فلسطین میگفتند. صهیونیستها در این اعلامیهها از بومیان فلسطین و حقوق آنها حرفی نمیزدند. نولته مینویسد: «در همین زمان، زودهنگام، تناقضی هویدا شد و آن عبارت بود از اینکه صهیونیسم هم نوعی «جنبش رهاییبخش ملی» بود و هم عملیاتی برآمده از روح اروپاییمدار استعمارگری» صهیونیسم با همین پیشفرض میخواست نقش اروپاییان استعمارگر را، که به زعم خودشان ملل مختلفی را با استعمار آنها متمدن کرده بودند، بازی کند. هرتسل مدعی بود که «صهیونیسم نقش پایگاه پیشتاز فرهنگ در برابر بربریت را ایفا کند» و منظورش از «بربریت»، بومیان و اعراب فسطینی بود.
هرتسل؛ بدعتگذار بزرگ
اما ایده تشکیل حکومت یهودی، بدعتی بزرگ بود و مخالفان مهمی درمیان یهودیان، هم مذهبی و هم سکولار، داشت. هرتسل باید بر دو گروه غلبه میکرد. گروه اول یهودیانی بودند که با ایده تشکیل حکومت یهودی مخالفت میکردند و اعتقاد داشتند بازگشت به «سرزمین موعود» تنها با مداخله الهی امکانپذیر است و نباید از طریق تلاشهای سیاسی و بشری صورت گیرد.
گروه دوم یهودیان لیبرال بودند که اعتقاد داشتند ادغام یهودیان در جوامع اروپایی امکانپذیر است و نیازی به تاسیس یک دولت یهودی وجود ندارد. قدرت این گروه دوم، از اوایل قرن بیستم رو به افول گذاشته بود. اما نابودی نهایی آنها زمانی رخ داد که، در دهه سی و سالها پس از مرگ هرتسل، یهودیستیزی از مسئلهای اعتقادی بدل به نگاهی کاملا نژادی شد. به این معنی که برای یهودیستیزان اینکه فرد یهودی اعتقادی به یهودیت دارد یا نه مهم نبود، بلکه «یهودیزاده» بودن هر فردی برای قتل وی کفایت میکرد. این مسئله باعث نابودی کامل ادغامگرایان شد، و البته آنها از ابتدا نیز قدرت زیادی در میان یهودیان نداشتند.
اما گروه اول، یعنی یهودیان مذهبی و هویتگرا که ایده هرتسل را خلاف آموزههای یهودیت میدانستند، قدرت چشمگیری در میان یهودیان داشتند. اما هرتسل موفق شد که از طریق وعدههای اتوپیایی، بر این گروه نیز غلبه کند.
اتوپیای هرتسل
وعدههای اتوپیایی، به ویژه در زمینه اقتصاد، همان چیزی بود که اغلب یهودیان در آن زمان نیاز داشتند. برای درک این مسئله باید کلیشه «تمام یهودیان ثروتمند هستند» را کنار بگذاریم و به وضعیت واقعی یهودیان در آن مقطع زمانی توجه کنیم. ارنست نولته، مورخ آلمانی، مسئله اخیر را چنین توضیح میدهد: «برای یهودیان همزمان مایه خشم و وحشت بود وقتی میدیدند نمایندگان دیگر سرکوبشدگان نیز علیه آنها موضع میگیرند. کم نبود مواردی که انقلابیون طبقه متوسطی در اواخر قرن نوزدهم همین کار را میکردند و سه نیروی سرکوب را این گونه بر شمردند «تزار، اشراف و یهودیان» بنابراین یهودیان در وضعیت کاملا منحصر به فردی به سر میبردند. اکثریت بزرگی از آنها فقیر بودند، اما نمایندگان متمول هم کم نداشتند؛ اشراف آنها را خوار میشمردند، ولی بسیاری از آنها به عنوان پیشکار در خدمت اشراف بودند؛ در کار نشر روزنامه و کتاب و در حیات فکری حضور نیرومندی داشتند، اما هم «خلق» غالبا بیسواد و هم حاکمان امپراتوری آنها را ناچیز میانگاشتند و در عین حال از آنها وحشت داشتند. در این شرایط بود که نخستین تلاشهایشان برای فرار از این وضعیت از طریق مهاجرت به سرزمین مقدس، یعنی فلسطین، شکل گرفت.»
هرتسل خود خبرنگار بود و از اوضاع یهودیان خبر داشت. او میدانست که صهیونیسم برای پیروز شدن، هم به وعدههای اتوپیایی نیاز دارد و هم به پول و قدرت سرمایهداران یهودی در سراسر جهان؛ به همین دلیل در کتاب معروف خود اینگونه نوشت: «ما رو به پایین پرولتاریایی و انقلابی میشویم و افسران دونپایه همه احزاب انقلابی را تشکیل میدهیم. اما همزمان قدرت و ثروت عظیم ما به سمت بالا رهنمونمان میکند.»
به تعبیر ارنست نولته، هرتسل صراحتا میخواست «پیشوا و رهبر» باشد و پیروانش را زیر پرچمی که خود بریده و دوخته بود، به سرزمین موعود ببرد. هرتسل حکومت صهیونیسم را «نه شرقی، نه غربی» جلوه میداد و صهیونیسم را سنتزی نوین از نقاط ضعف و قوت هر دو سیستم سرمایهداری و سوسیالیسم میدانست. به همین جهت نیز اعلام میکرد: «در نزد ما انسان نه میان سنگهای آسیاب کاپیتالیسم خرد میشود و نه با یکسانسازی سوسیالیستی گردن زده میشود.»
هرتسل حتی در پایان کتاب سرزمین کهن، به اعراب نیز -به شرطی که بخواهند ضمن دوستی با یهودیان مهاجر زندگی کنند- آیندهای مملو از خوشبختی را وعده میدهد و در واقع قرار است قوم یهود با نجات دادن خود، آنها را نیز نجات دهد؛ و ما امروز میدانیم که این وعدهها را چه شده است، میدانیم که شرط امکان صهیونیسم، زدودن هرگونه امکان و آیندهای از اعراب فلسطین است.
اقدامات عملی هرتسل و میراث جنجالی او
هرتسل در نخستین گام بنای «آژانس صهیونیسم» را گذاشت و بعد شروع به مذاکره با مقامات حکومتها کرد. وی تنها بعد از آنکه وارد رابطه کاری با دیگر یهودیان و سازمانهای یهودی شد که آنها از سالها پیش مهاجرت به ارض موعود را تبلیغ کرده بودند. هرتسل به جاذبه بیبدیل سرزمینی پی برد که جهانیان آن را فلسطین مینامیدند، اما یهودیان به آن اسرائیل میگفتند.
در آن زمان فلسطین تحت سلطه امپراطوری عثمانی بود. هرتسل از مذاکرات با عثمانی به این نتیجه رسید که آنها پیشنهادهای صهیونیستها را نمیپذیرند و باید به سراغ دیگران رفت. وی در سال ۱۹۰۲ با «جوزف چمبرلین» وزیر قدرتمند بریتانیایی وارد مذاکره شد. چمبرلین نیز به راهحل تشکیل حکومت برای مسئله یهود معتقد بود و به گزینه پیشنهادی هرتسل گوش سپرد. پیشنهاد هرتسل این بود که ابتدا جامعه سیاسی یهود را بیرون از فلسطین تشکیل دهند تا بلکه بعدها به نحوی خود فلسطین را به دست آورند. نظر هرتسل «جزیره قبرس» یا «باریکه العریش»، منطقهای در حاشیه شبهجزیره سینا و در همسایگی فلسطین، بود. هر دو نقطه جزو امپراتوری عثمانی حساب میشدند، ولی عملا تحت اشغال بریتانیا بودند. چمبرلین پیشنهاد قبرس را رد کرد، اما وعده داد که به هرتسل برای جلب موافقت دولتمردان انگلیسی کمک خواهد کرد. چمبرلین در عوض پیشنهادات هرتسل، به او پیشنهاد کرد که کشور دیگری را برای استقرار یهودیان برگزیند. این مکان جایی در مستعمرات انگلستان در آفریقای شرقی و کشور اوگاندا بود. اندکی بعد کنگره جهانی صهیونیسم جهانی برگزار شد و هرتسل پیشنهاد چمبرلین را مطرح کرد و گفت «این سرزمینی است که یهودیان را از آزار و کشتار محافظت میکند و ایستگاه و پناهگاهی در مسیر ارض موعود است.»
استدلالهای هرتسل هرچند کارگر افتاد، اما مورد قبول صهیونیستهای تندرو و خرافاتی قرار نگرفت. اغلب آنها با آنکه به سود رهبرشان رای دادند، هیچ سرزمینی مگر ارض موعود را نمیخواستند.
هرتسل در تابستان سال ۱۹۰۴ درگذشت و پس از مرگ او صهیونیستها موفق شدند با نفوذ روزافزون در دولت بریتانیا و آمریکا نظر اصحاب قدرت را برای مهاجرت یهودیان به فلسطین جلب کنند. این مهاجرت از پایان جنگ جهانی اول آغاز شد و با روی کار آمدن هیتلر در آلمان شدت گرفت. نهایی خود در طول زندگیاش نرسید، اما جنبشی که او پایهگذاری کرد، در نهایت منجر به تاسیس اسرائیل در سال ۱۹۴۸ شد و از آن زمان تا همین لحظه، منطقه غرب آسیا در جنگ و ناامنی به سر برده است.
امروز بر تمام جوامع بشريت فرض است كه براي ازادي قوم يهود از چنگال صهيونيزم دست به دست هم دهند و همانطور كه عثماني ها فريب دجالان صهيونيست را نخوردند و جامعه يهود را از شر صهيونيست ها حفظ كردند، به ياري يهوديان بشتايند تا انشاالله رهايي انان ميسر گردد.